پایتخت دود و گوگرد: قهرمان قصه من.

…My soul is painted like the wings of butterflies

فردی مرکوری در چهل و پنج سالگی از دنیا رفت. اگر دنیا امانش داده بود امروز تازه تولد شصت و پنج سالگی‌اش بود.

نه اینکه مهم باشد ولی‌ نام اصلی‌‌اش فرخ بود و نژادی که والدینش برایش در گواهی تولدش ثبت کردند «پارسی‌».

مرکوری رفت و موسیقی‌ با متن غنی را هم با خودش برد. البته «غنی» نامی‌ است که من دوست دارم برای پنهان کردن سلیقه «پوچگرا‌پسند» خودم در هنر بگذارم. لابد دهه هشتاد که گذشت و جوامع مرفه تر شدند دوره اینگونه هنر هم گذشت، و گرنه آدم با‌استعداد همیشه بوده و هست، و سیستم کاپیتالیسم هم که ثابت کرده برای هرچیز – هر چیز – که تقاضا وجود داشته باشد، جایی‌ عرضه یی هم هست.

آنها که «تئوری» توطئه را خیلی‌ دوست دارند، ترجیح خواهند داد ماجرا را اینطور ببینند که دولت‌ها نمی‌خواهند مردم بیندیشند این است که به موسیقی‌ محتوای اروتیک داده اند و جنیفر لوپز و کیتی پری را جلو انداخته اند تا با جذابیت‌های ظاهری‌شان امثال رجینا سکپتر را که هنوز هر از گاهی «غنی» میخوانند را به حاشیه برانند…من که خریدار چنین «نظریه»ای نیستم. دوستی‌ چند شب پیش میگفت اینکه تو «تئوری» توطئه را «توهّم» مینامی هم نتیجه توطئه آنهاست که به اعتقاد او دنیا را میچرخانند!

در ذهنم بود که به سبک اکثر پست‌های این بلاگ، یکی‌ از موزیک ویدیو‌های کویین را بگذارم که بقولی ادای احترام باشد به خواننده یی که هر وقت حال خوشی‌ ندارم با سروده‌هایش هم آواز میشوم. ولی‌ آنقدر زیادند این آهنگها که یا باید همه را بگذارم – که لوث میشود لابد – یا هیچ کدام را. دومی‌ را انتخاب می‌کنم و بجایش تکّه‌هایی‌ از متن آهنگ‌هایش را که بیشتر همرازم بوده اند میگذارم:

I’m just the pieces of the man I used to be
Too many bitter tears are raining down on me
I’m far away from home
And I’ve been facing this alone
For much too long
I feel like no-one ever told the truth to me
About growing up and what a struggle it would be
In my tangled state of mind
I’ve been looking back to find
Where I went wrong
…Too much love will kill you

I’m taking my ride with destiny
Willing to play my part
Living with painful memories
…Loving with all my heart

I’m playing my role in history
Looking to find my goal
Taking in all this misery
…But giving in all my soul

Hold the line
Does anybody want to take it any more
The Show must go on
The Show must go on!Yeah
Inside my heart is breaking
My make-up may be flaking
…But my smile, still, stays on

دوازده سال گذشت…

…از آن روز که هنوز ۱۹ سالم تمام نشده بود.

…از آن روز که هنوز هیجانات جوانیم زودتر از عقلم به من فرمان میداد.

…از آن روز که آمدم دانشگاه دیدم برد انجمن را، عکس‌های روزنامه خرداد از اتفاقات شب پیش را، و چشمانم را باور نمیکردم.

…از آن روز که بی‌ درنگ رفتم به میدان انقلاب و تاکسی کلی‌ قبل از میدان مرا پیاده کرد و گفت: از اینجا به بعد بسته است.

…از آن روز که مجسمه بزرگ میدان «انقلاب» از منتها الیه پارک لاله پیدا نبود – از غلظت گاز اشک آور.

…از آن روز که برای اولین بار صدای گلوله را در تهران شنیدم.

…از آن روز که برای اولین بار پلیس ضدّ شورش را در تهران دیدم، و بعد شنیدم که به اینها می‌گویند نوپو (نیروهای ویژه پاسدار ولایت)، که این اسم دوم از اولی‌ مخوف تر بود.

…از آن روز که برای اولین بار شعار علیه رهبر جمهوری اسلامی را در تهران شنیدم و وقتی‌ – از شدت تعجب – از کسی‌ که کنارم بود پرسیدم که درست شنیده‌ام یا نه گفت دیشب شعارها از آن جنس بوده که در استادیوم فوتبال علیه داور میدهند.

…از آن روز که هنوز هیچ کس نمیداند در شب قبل و روزهای بعدش چند ایرانی‌ کشته و مجروح شدند.

…از آن روز که در جلوی سردر دانشگاه تهران روزنامه سابقا عصر را دیدم که هنوز ۲۴ ساعت نگذشته تشخیص داده بود کار، کار صهیونیستها است.

…از آن روز که یقینا از سخت‌ترین روزهای زندگی‌ بانیان انقلاب سال ۱۳۵۷ بوده است.

…از آن روز که جمهوری اسلامی برای اولین بر موجودیتش را – از داخل – در خطر دید.

…از آن روز که محمد خاتمی بر سر دوراهی سختی قرار گرفت.

…از آن روز که آغاز هفته‌ای بود که در پایانش «دولت اصلاحات» بازی خورد، «نظام» نشان داد که از اشتباهت محمد رضا پهلوی به نیکی‌ درس گرفته است و «پیروز» شد، و بدتر و تلختر از همه (صد البته بعد از آن جان یا جانهایی که از دست رفت، که قیاس هرچیز با جان، آن هم جان یک جوان قیاس مع الفارق است) «جنبش دانشجویی منتقد ولی‌ متعهد (فکری و عملی‌) به فعالیت در چارچوب نظام» از شدت جراحات وارده، در محل حادثه جان سپرد.

 

امروز که این را مینویسم، کمی‌ به سی‌ و یک ساله شدنم مانده است، موهای سفیدم در نبرد با همتاهای سیاه خود به سرعت در حال پیشروی هستند، و وقتی‌ به ۱۸ تیر ۱۳۷۸ نگاه می‌کنم متهم ردیف اول را رئیس جمهور دوست داشتنی‌ای میدانم که برای پستی که به او محول شده بود بیش از حد انسان بود.

و مسافران نگرانند که چرا قطار نمی‌‌ایستد…

استعاره پسندیده یی نیست، ولی‌ به نظر میاید دعوایی که در قطار اسپانیایی بر سر «روح» انسان برقرار بود، هنوز ادامه دارد. هیچ بعید نیست آنچه متخصصان علوم اعصاب در طی‌ سالیان پیش رو از ماهیت ذهن و نحوه عملکرد آن کشف کنند بیشتر از نظریه تکامل برای مذهبی‌ اندیشان درد سر ایجاد کند. در بین مسلمانان، دست کم، باید باشند عدّه یی که با استناد به صراحت (حد‌اقل ظاهری) قرآن که «روح از فرمان پروردگار من است» حتا ورود به چنین مباحثی را چندان خوش نداشته باشند.
در حوزه آنچه شاید به تعبیری محل اتصال روح و جسم باشد، از نوشتار پزشک بازنشسته یی که فیلسوف هم هست به سختی می‌توان ساده گذشت. کتاب «بشر میمون شونده» گرچه بی‌پروا – و بعضا تند – میتازد بر آنان که پرچم پیروزی را زودهنگام بلند کرده و با یقین بیان می‌دارند که روحی – به معنای باورمدارانه کلمه – در کار نیست و هر چه هست همین مغز است که دیدنی‌ است، ولی‌ شاید هشدار بهنگامی باشد برای نیفتادن به دام افراط در حوزه یی که تعریفش با تندروی سازگار نیست ولی‌ چندی است بلندگوهایی – مثلا از جنس افرادی که در بنیاد ریچارد داوکینز مطلب منتشر میکنند – یافته که در تندروی دست کمی‌ از متعصبین سر دیگر طیف ندارند.

حال من…بگذریم، خودت حتما خوبی‌؟

«باور کن تقصیر من نیست، این ژن لامصّب کار دستم می‌دهد – دست کم روانپزشکان بر این باورند. هر چه هست در اختیار من نیست. اگر بود مگر مرض داشتم با خودم نگاهش دارم این همه سال. فکر میکنی‌ خودم خوشم میاید؟ به هر آنچه می‌‌پرستی‌ و دوست داری نه!

…از وقتی‌ کودک بوده‌ام حساس بوده‌ام و زودرنج. زود دل میبسته ام، سخت دل میکنده ام، و با یک تنهایی‌ تلخ و شیرین سر کرده ام. نوجوان که بودم این غول تنهایی‌ به شکل دوری از دیاری که حتا فرصت نکرده بودم خوب بشناسمش جلوه مینمود. به وطن که برگشتم دیدم انگار اینجا تنهاترم. آن ماجرای لعنتی دانشگاه که پیش آمد تازه فهمیده‌ام اینکه پیش از آن میداشته‌ام چه بهشتی‌ بوده است و من…»قتل الانسان ما اکفره»، دیده یی جایی‌ خدا شعر «مرگ بر» بدهد، آن هم برای انسان – بهترین مخلوقاتش؟

…روزگار «شیرین» جوانی که به بحران گذشت. تا خودم را یافتم بیست و اندی ساله بودم، با گستره یی از اختلالات روحی‌ که تجربه کرده و می‌کردم، و تازه آماده به اصطلاح «زندگی‌ کردن».

…نمیدانم تأثیر این قرص‌های کوفتی است یا کلا حافظه‌‌ام ضعیف است، ولی‌ کاش میتوانستم به یاد بیاورم آخرین باری را که از ته دل و بی‌ دغدغه خندیده‌ام – کاش میشد کسی‌ ضبطش کرده باشد، تا مثل اینها که کسی‌ از دست داده اند و دیدن فیلمهایش باعث میشود برای لحظاتی هرچند کوتاه دوباره آن خوشی‌ را (به شکل تغییریافته‌یی البته) تجربه کنند، بنشینم و خنده‌ام را ببینم تا باورم شود که توانسته‌ام از ته دل بخندم.

بگذریم…از نو برایت مینویسم….حال من خوبِ خوب است و خواهش می‌کنم باور کن که شادی ناشی‌ از این باور (غلط) تو تنها چیزی است که میتواند آرامم کند.»

 «زندگی‌»نامه، عبدالکریم آذری، فصل نخست

«من به واقعیت ویار دارم»!

برای من که زیاد پیش نیامده یک آهنگ را گوش بدهم و از همه چیزش به یک اندازه خوشم بیاید؛ فارسی‌ها که بعضا آنقدر بار نوستالژیک‌شان قوی است که بر همه اجزای کار غلبه دارد. تازگی که خواننده‌ها رنگ سیاسی هم گرفته اند: اگر «یاد استاد» علیرضا افتخاری پیش از این مرا یاد جاده شمال می‌‌انداخت حالا مضاف بر آن برایم تداعی آغوش گرم احمدی‌نژاد را دارد! شجریان هم که از آن موقع که با خشم گفت من صدای همین خس و خاشاکم صدایش بیش از پیش گوشم را می‌نوازد (یا شاید بهتر باشد بگویم بیش از پیش غصه دارم می‌کند). بعضی‌‌ها هم که مثل هایده آنقدر قدرت صدا دارند که دیگر برایم مهم نیست چه میخوانند.

وطنی‌ها به کنار، آهنگهای غربی هم (برای گوش غیر متخصص من) همه چیزشان به یک اندازه دلنشین نیست. مثل این یکی‌ که نه از آهنگش خوشم میاید، نه از اجرایش، نه از صدای خواننده‌اش (جول کیلچر) ولی‌ متن آهنگ را بغایت دوست دارم (ویرایش غیر زنده‌اش را گذشتم چون به نظرم – به لحاظ شنیداری – قابل تحملتر است):

 

ساعت چهار بعد از ظهر است

من سوار بر هواپیما لوس انجلس را ترک می‌کنم

در تلاشم که به زندگی‌‌ام بیاندیشم

جوانی‌ای که در بزرگراه دود شد

اتاقهای هتل، نوربالای ماشینها

زندگی‌‌ام را با یک آهنگ سر کرده ام

مونسم یک گیتار بوده

و مصرانه به دنبال یک تعلق بوده ام

شهرت پر است از کودکیهای به فنا رفته

رویای بیش از حد ما را چاق کرده است

فکر کنم به همین خاطر است که دارم میروم

من به واقعیت ویار دارم…

رسانه‌ فارسی زبان (بخش نخست)

یادم هست آقای موسوی وقتی‌ از او خواستند در انتخابات سال ۸۴ نامزد شود گفته بود یک شرط اصلی‌ این است که بگذارند صدا و سیما تحت نظر رئیس دولت قرار بگیرد. اینکه میرحسین موسوی آن سال نیامد دلیلش چندگانه بود اما اگر در یک مذاکره کاملا خیالی آقای موسوی از رهبر جمهوری اسلامی می‌خواست که این اختیار را به او بدهد، و در عوض در طی‌ دوره ریاست جمهوری ایشان به هیچ نحوی از انحا مزاحمتی برای رهبری معظم ایجاد نکند، ممکن نبود موافقت حاصل شود.

این قدرت رسانه‌ است که همه جای دنیا ثابت شده است. چندی پیش دوستی‌ لینکی‌ را به اشتراک گذشته بود از برنامه‌یی که از یکی‌ از شبکه‌های خصوصی تلویزیون انگلستان پخش شده بود راجع به نقش رسانه‌‌های دولتی و (جالبتر از آن) غیر دولتی کشورهای دخیل در جنگ عراق و افغانستان در جهت دادن به افکار عمومی‌ (هدفم از این مثال البته برقرار کردن رابطه بین میزان آلودگی‌ به بایاس رسانه‌‌های ایران و غرب نیست که بحثی‌ جداگانه است).

شاید از بزرگترین تحول‌ها در جریان رسانه‌‌ای در ایران قبل و بعد از انقلاب را تیم آقای شمس الواعظین ایجاد کرده باشند با انتشار روزنامه‌هایی‌ که بعدا معروف شدند و معروف ماندند به روزنامه‌های زنجیره ای. یادم هست تیر اصلی‌ یکی‌ از اولین شماره‌های روزنامه جامعه وضعیت نابسامان یکی‌ از بیمارستانهای تهران بود. در اقدامی سنت شکنانه و کم سابقه در تاریخ رسانه‌ یی کشور (چه قبل و چه بعد از انقلاب) خبر اول حضور یا افتتاح یا سخنرانی‌ توسط یک سیاستمدار نبود (جالب توجه اینکه روزنامه‌های اپوزیسیون هم پیش از این عمدتاً به اخبار مربوط به رهبران خود میپرداختند)، و چه اسم با مسما‌یی داشت «جامعه».

انتشار روزنامه‌های گروه آقایان جلایی‌پور – شمس الواعظین با مقاله‌های مسعود بهنود، عماد باقی‌، محمد قوچانی، طنز ابراهیم نبوی و بقیه تیم با درصد موفقیت بالایی‌ ادامه یافت تا آنجا که مشابه اتفاقاتی که چند بار در دوران موسوم به اصلاحات افتاده بود و (در کنار عوامل دیگر) منجر شد محمد خاتمی کلید دفترش را تحویل کسی‌ چون محمود احمدی‌نژاد بدهد در روزنامه‌های گروه جامعه هم رخ داد. تیم ویراستاری روزنامه قلم به دست کسی‌ سپردند که نمیدانست (یا شاید نمیخواست باور کند) که در کشوری مینویسد که سالیان دراز سابقه ارباب‌رعیتی (یا همان که جهان مدرن به آن می‌گوید دیکتاتوری) دارد و کودک نوپایی است در راه رسیدن به یک جامعه باز و دمکراتیک.

اکبر گنجی شد ثابت‌نویس روزنامه عصر آزادگان و با دشنه به جان بخشی از نظام افتاد که در جوامع توسعه یافته هم تابو است. از دستگاه اطلاتی‌ نوشت و دود کرد یکی‌ از بزرگترین دستاوردهای تاریخ ایران را که آقای خاتمی بدان دست یافته بود: اعتراف وزارت اطلاعات به دست داشتن در قتل مخالفان نظام، و پخش مکرّر ندامت‌نامه دستگاهی که همه می‌دانستند تحت نظر رهبری است از رسانه‌ ملی‌. گنجی می‌خواست راه صد ساله را یک شبه برود و پرده یی که با زحمت زیاد تا حد قابل تحسینی فرو افتاده بود را کلا بردارد و نور بیندازد به جان «تاریکخانه اشباح». شمارگان بالای روزنامه و چاپ پشت چاپ کتابهای آقای گنجی آنقدر ذوق نصیب دست‌اندرکاران موفقترین رسانه‌ پس از انقلاب کرد که پا از ترمز برداشت و بجایی رفت که کلّ جریان اصلاح طلبی برای مدت نامعلوم بدانجا رفته است.

ادامه دارد.